هنگامی
که از ابری چکیدم هنوز در جست و جوی نشان امیدبخشی بودم ؛ به زیر پایم که
نگاه کردم حس و حال عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفت ، دهکده ای سرسبز و
زیبا را دیدم که مردم در مزارع مشغول کار بودند قبلا که در شکمم مادرم
خانم ابری بودم از دنیا و اتفاق هایش برایم می گفت . هوا در آسمان سرد بود
اما هر اندازه که فاصله ام با زمین کمتر می شد دمای هوا نیز کمتر می شد
انگار هوا و زمین باهم متحد شده بودند . من به این هوای مرطوب و گرم عادت
نداشتم . کم کم که به یکی از مزارع نزدیک شدم کوجودات عجیبی را دیدم این
موجودات برایم ناآشنا بودند . جانور بزرگی را دیدم که پوستش قهوه ای رنگ و
پشمالو بود . با دیدن این جانور ترسی عمیق وجودم را تسخیر کرد . ناگهان یک
چیز غول پیکری با سروصدای هراس انگیز به طرفم آمد ؛ دردی سنگین تمام بدنم
را فرا گرفت . بعد از مدتی چشم هایم را گشودم فضایی با درختان ملامت انگیز
و اندوهبارترین جانوران را دیدم . درد شدیدی را حس می کردم اما همزمان به
فکر وقتی افتادم که مادرم خانم ابری از دنیا و موجوداتش می گفت ، موجوداتی
که به گفته ی مادرم آنها را انسان می نامیدند . مادرم می گفت انسان ها
موجودات عجیبی هستند گاهی خوشحال اند ، گاهی غمگین و گاهی نیز خنثی...
خیلی دوست داشتم انسان ها را ببینم .
سرم
را تکان دادم صدای عجیبی را شنیدم . این صدا برایم تازگی داشت تا به حال
چنین صدایی را نشنیده بودم . دمای هوا در حال تغییر کردن بود از این تغییر
دما راضی نبودم . با گرم شدن هوا و آمدن خورشید خانم به طرب آسمان اوج
گرفتم . نمی دانم از خورشید خانم مو طلایی متنفر باشم یا خوشحال ... زیرا
با رفتنش به زمین آمدم و با برگشتنش به نزد مادرم باز گشتم .